The normal girl
رويا




من کي هستم؟





درباره ImagicGirl

















03/01/2004 - 04/01/2004 04/01/2004 - 05/01/2004 05/01/2004 - 06/01/2004 06/01/2004 - 07/01/2004 07/01/2004 - 08/01/2004 08/01/2004 - 09/01/2004 09/01/2004 - 10/01/2004 10/01/2004 - 11/01/2004 11/01/2004 - 12/01/2004 12/01/2004 - 01/01/2005 01/01/2005 - 02/01/2005 02/01/2005 - 03/01/2005 03/01/2005 - 04/01/2005 04/01/2005 - 05/01/2005 05/01/2005 - 06/01/2005 08/01/2007 - 09/01/2007


Thursday, September 30, 2004

امروز که رفته بودم پارک، داشتم از تنهاييم لذت می بردم و راحت و آسوده به اطرافم گوش می دادم. چون وقتی آدم با يکی ديگه است ، ملزم به حرف زدن و يا گوش دادنه و کمتر می تونه به اطرافش توجه کنه. با اين حال دلم می خواست با يه آدم غريبه حرف بزنم . نه اينکه حرف خاصی داشته باشم ، فقط بگم سلام! خوبين ؟
اونوقت ياد يک سال پيش افتادم که با يه سری آدم غريبه آشنا شدم . اونموقع با تَنْتَنانی و دوتا از دوستاش تصميم گرفتيم هر يکشنبه بريم کوه ()
دفعه اول يا دومی که رفتيم ، خيلی اتفاقی با يه پسری آشنا شديم که با يه سری خانوم مسن تر از خودش اومده بود کوه . ظاهرا ناراضی بود از اينکه هيچ جوونی تو کوه نيست و اون خانوما تا مارو ديدن به پسره گفتن که اِ بيا اينم جوون . بعد چون ما خيلی اونروز حس ورزشکاری بهمون دست داده بود ، می خواستيم تا ايستگاه 5 بريم، اون خانوما به پسره گفتن ما برمی گرديم و از اينجا به بعد تو با اين دختر خانوما برو.
اسم پسره متاسفانه يادم نيست ، ولی تا جايی که يادمه از ما کوچيک تر بود. خلاصه ما رو برد تا ايستگاه 5 . طرفای زمستون بود يا اينکه تازه زمستون تموم شده بود . چون يادمه اون بالا هنوز برف بود.
منظره های قشنگی رو ديديم و چون وسط هفته اومده بوديم کوه، از آدمهای اضافی خالی بود و فقط کوهنوردهای حرفه ای اونجا بودن. اکثرا هم آقا و خانوم های مسن بودن . همه وقتی همو می ديدن، سلام عليک می کردن و اين پسره رو هم انگار می شناختنش .
يادمه يه نمه هم بارون می زد و ما با کلی غرغر و خستگی تا ايستگاه 5 رفتيم و اون پسره گفت بياين ببرمتون يه جای جالب و بعد مارو از ايستگاه 5 هم برد بالاتر ( اون دفعه اول پدرمون دراومد :) ). از پشت يه باغ گيلاس رد کرد ( اونموقع خشک بود) و رسيديم به يک جايی که چند نفر سرپناه درست کرده بودن و بعد يکسری پيرمرد اونجا ديديم که دور هم جمع بودن و داشتن چايی می خوردن.
پسره رو می شناختن ، باهاش کلی خوش و بش کردن و اون مارو معرفی کرد و اونا کلی مارو تحويل گرفتن . بهمون چای زغالی دادن ( خوشمزه ترين چايی بود که خوردم ) با يه سوپ تند . يکيشون بود که سردستشون بود ، اسمش يادم نيست ولی خيلی پيرمرد سرحالی بود . می گفت هر روز می ياد کوه به غير از جمعه ها .
خلاصه توی اون مدتی که ماهر يکشنبه می رفتيم کوه، می رفتيم اونجا پيشش . باهاش چايی می خورديم و سيب زمينی براش می برديم و توی آتيش می انداختيم ومی خورديم . اون برامون از اون سوپ معروفش درست می کرد و بعد پيرمردهای ديگه می يومدن و با هم حرف می زديم و از همه چيز . اونا برامون تعريف می کردن از چيزايی که ديدن و شنيدن و بعضی وقتام باهاشون سر مسائل بحث می کرديم . بعد با هم از کوه می يومديم پايين و هر کی می رفت به سمت زندگی خودش تا يکشنبه ديگه...
متاسفانه بعد يه مدت يه پای گروه ما مريض شدو ما هم ادامه نداديم . ولی امروز کلی يادشون کرده بودم . جناب هاپولی می فرمايند اين به خاطر جوونی که انقدر کله خرين وگرنه خيلی کار خطرناکی می کردين.
منم می گم نمی دونم والا ولی خوبيش اينه که با آدمای غريبه، آشنا شديم.

خوش بگذره
پ.ن : راستی اينم بگم که اونموقع بعضيا خيلی هوای يار داشتن و هی می رفتن بالای کوه شعرای عاشقانه می خوندن و دلشون می خواست وقتی برمی گردن پايين، يارشون اون پايين منتظرشون باشه. البته حالا ديگه يارشون همه جا پيششونه چه بالای کوه، چه پايين کوه.



تازگيها فهميدم که هرکاری بخوام می تونم انجام بدم، می تونم توی مسير خونه وايسم و يه منظره دوست داشتنی رو نگاه کنم. بعد يادم بياد که خيلی وقته پياده روی نکردم . يادم بياد که از اينکه همش با ماشين اينور اونور رفتم خسته شدم و دلم می خواد از ماشينم بيام بيرون و هوا رو تنفس کنم و هوا از رو پوستم رد بشه. بعد بازم يادم بياد که اِ من از امروز صبح چقدر هوس کوه کردم و هی هم کوهنورد ديدم و هی به حالشون غبطه خوردم...
بعد يه دفعه تصميم بگيری که بزنی ماشين و کنار و بری تنهايی يه دوری تو فضای سبز پارک بزنی . اول فکر می کنی تنهايی کيفی نميه ، بعد می گی چرا! تنهاييم کيف می ده.پياده بشی و بری تو پارکی که فواره هاش بازن و هواشم تو مرز بين صبح و شبه.
بری از کنار آدما ردبشی . وقتی داری راه ميری،دستاتو بازو بسته بکنی جوری که به هم بخورن و صدا بدن ، انگار که داری دست می زنی. بعد بری آروم و با حوصله غرفه های توی پارک ونگاه کنی و با فروشنده هاش حرف بزنی . بعد هم بری سمت فواره هايی که می چرخن. مثل اون بچگی ها وايسی که بيان بهت برسن وبعد يه ذره قبل اينکه بهت برسن از دستشون در بری و اگه هم که خيست کردن برگردی بشون بخوندی .
آره، همه اين کاررا رو خواستم و انحام دادم ...
کم کم دارم بزرگ می شم، نه؟


Wednesday, September 29, 2004

به قول معروف عدو شود سبب خير و ما امروز که افتاديم و مريض شديم ، رسيديم به کارهای عقب افتاده برسيم و يه تغييراتی تو اين وبلاگ بدهيم.
اگه يادتون باشه اون اول که بروبچز اومدن و اينجا رو ديدن و خوندن نوشتم که درباره اينجا توضيحاتی می دم و حالا اگه يه نگاه به سمت چپ بندازين می ببينين که يه سه تا لينک اضافه شده ، که توضيحاتی در باره اينجانب و تا حدی اينجا دادم . برين و بخونين و حتما حتما نظراتونو اينجا بگين من منتظر نظرات شما هستم .

مرسی از کامنت هايی که می ذارين
خوش بگذره


Tuesday, September 28, 2004

اين قسم به خدا که بخرين
اون قسم به خدا که همين الان خريدم...
و هر دو به خدا دروغ می گن...



کتاب "نامه های عاشقانه پيامبر" خيلی خوبه ، مال جبران خليل جبران ، حرفهای خوبی داره . بار اولی که اسم اين کتاب و ديدم فکر کردم منظورش از پيامبر حضرت محمد(ص) است و تعجب کردم .
بعدها فهميدم که جبران خليل جبران يک کتاب داره و يک شخصيت معروف به نام پيامبر . برای نوشتن اين کتاب يک مشوق و همکار خوب داشته که نامه های که با اون رد و بدل می کرده توی کتاب نامه های عاشقانه پيامبر اومده که البته گردآوريش کار پائولو کوئيلو ِ .
بعد کتاب پيامبر رو گرفتم ، ترجمه الهی قمشه ای با حواشی مختلفش . کتاب فوق العاده ای . من يه سری از جمله هاشو اينجا می نويسم.
اين جمله ها رو به ياد دوستی می نويسم که تو لحظه هايی شاد و غمگين امسال تابستون ، هميشه پيشم بوده و بودنش بهترين کمک بوده .
و البته برای خوندن اونايی که بايد بخونن و فکر کنن...

- بيا تا در راه پيوند دو روح که يکديگر را درک می کنند سنگی نيندازيم..
- سکوت می کند تا سخنانی را که به سبب غوغای سخنها به گوشها می رسد دريابد و بهنگام باز گو کند.

- پس چه باشد عشق ؟ دريای عدم
درشکسته عقل را آنجا قدم (مثنوی)

- ای آنکه به تقرير و بيان دم زنی از عشق
ما با تو نداريم سخن ، خيرو سلامت (حافظ)

- باغ پيامبر
من سکوت اختران آسمان دانم که چيست
من سکوت عمق بحر بيکران دانم که چيست
من سکوت دختر محجوب پر احساس را
در حضورمرد محجوب جوان دانم که چيست
من سکوتی را که تنها بانوای سازو چنگ
در ميان انجمن گردد بيان دانم که چيست (الهی قمشی)

-چه بسيار که از غمها شکوه می کنم و قلبم بدان غمها بر خود می بالد.
کدام کس می تواند از رنج و تنهايی خويش بدون دردو حسرت جدا شود؟

خوش بگذره



يه ابر ديدم توی آسمون، حرکت می کرد. بهش گفتم وقتی رفتی و توی مسيرت يکی ديگه رو مثل من ديدی روی پشت بام تنها نشسته، سلام منو برسون. دلم می خواست سوار ابر می شدم با هاش حرکت می کردم.
حالا فهميدم ابرا يه روزی می رن روی زمين ، آب می شن و می يان روی زمين . اميدوارم اين تکه ابری که ديدم قبل اينکه بارون بشه ، يه نفری رو ببينه که سلام منو بهش برسونه...


Monday, September 27, 2004

ciao*

انشاءالله که همگی دوستان محترم و محترمه خوش وخرم باشند .
با عرض پوزش از اينکه ما بازهم دير به روز رسانی می کنيم و اخبار يذره دست چندم تحويل شما می دهيم ، ولی خب کاريش نميشه کرد حس وبلاگ نويسی بدجوری در وجودمان غليان کرده و فعلا مطلبی که به ذهن می آيد همين است:

اخبار عروسی:
- چون تا هفته ديگر همه اوضاع احوال زندگانی حول و حوش عروسی می گردد، از اخبار عروسی رو اينجا می ياريم
آخرين اخبار اينه که کارتهای عروسی کاملا آماده است و در صورتی که جزء مدعوين باشين ، يک عدد از اونها رو دريافت می کنين و اگه دريافت کردين ، خيلی به سادگی از کنارش نگذرين ، چون برای درست شدن اون کارت خوشگل که خواهيد ديد ، تعدادی نيروی انسانی يک روز فعاليت کردن ، که البته آخر سر هم عروس خانوم به طور شايسته و خوشمزه ای ازشون پذيرايی کردن.
- نکته دوم اينکه که اگه جزء افرادی هستين که می تونين يه جوری خودتون رو خونه مردم دعوت کنين ، خيلی سريع برای خونه عروس خانوم ما اقدام کنين . چون ضرب المثل " فلفل نبين چه ريزه ، بشکن ببين چه تيزه " در مورد اين عروس خانوم صادقه و دستپختش عاليه ، که برای يه عروس ِ نو عروس خيلی خوبه . پس زودتر تا سرش شلوغ نشده ، يه نهاری شامی برين خونشون . ما دوبار نهار اونجا بوديم ، خداييش توپ ِ توپ بود .

فعلا اين از اين ، بازم خدمت می رسيم
خوش بگذره

پ.ن* : به زبون ايتاليايی ها يعنی سلام

گفتم بازم برمی گردم ، ديدين
با اينکه به قول معروف "شنيدن کی بود مانند ديدن" که می شه اينجوريم گفت که ديدن کی بود مانند چشيدن ولی خب ما عکسای غذاهای خوشمزه ای رو که خونه عروس خانوم خورديم رو اينجا می ذاريم که شمام ببينين
البته عکسهای ديگه ای هم هست از مراحل به خونه بخت فرستادن عروس خانوم که به خاطر مسائل security نمی تونيم بذاريم اينجا و بعدا cdايش به افرادی که حق دسترسی مناسب داشته باشن ، داده می شود





و اينم سفره ناهار دوم که از اولی خوشمزه تر بود...




اينم تصويری از حاصل دسترنج 4 نيروی انسانی در طول يک روز کاری...



پ.ن : البته اون سالادهايم که هميشه حضور پرنگی دارن و درست کردنشون توانايی خاصی می خواد رو هم در نظر بگيرين.

انشاءالله هميشه خوش بگذره



Saturday, September 25, 2004

سبزی و خوشگلی درختا و آبی دريا وقتی تو ماشين کولر دار هستی و خنکی ، قشنگ تره .
آخه وقتی پياده بشی و گرما و شرجی بودن هوا بخوره تو صورتت . انقدر حالت گرفته می شه که خوشگلی اطراف به نظرت نمی ياد . اونوقته که می شه فهميد چرا جونای اينجا اينهمه خوشگلی و سبزی هوا ی خوب رو ول می کنن و می خوان بيان تهران .
آخه از وقتی چشم وا می کنن دور و اطرافشون پر سبزيه . همه جا سبز و شرجی و خوش آب وهوا. خب برای همينه که سبزی رو ول می کنن ميان دنبال آهن و کار و تهران ...
سبزيش بدرد همين چند روز می خوره که بيای تفريح با دوستان و زير کولر يا نو ک کوه و خوش بگذرونی . سه چهار روزم بمونی و بعد برگردی و تو راه برگشتم خدارو شکر کنی که پدر مادر ت رو بهت داد که اين امکانات برات بسازن و خوش باشی.
باز برگردی تهران که سبز نيست ولی خيلی چيزای ديگه هست ...
از تو ماشين کولر دار بيرون خوشگل تره ، کوها سبزترن و آسمون آبی تر و دريا قشنگ تره ...

خدارو شکر



انتهای رود-

يه چند وقتی يه قاصدک زندونی کرده بودم. آخه يه روز ساف اومد پيش من ، من تو اتاق نشسته بودم ، تازه اونجا ها اصلا خبری از قاصدک نبود . معلوم نبود از کجا اومده ، اصولا معلوم نيست قاصدکها از کجا می يان . ولی خب اون صاف اومد اونجا پيش من و منم تنها بودم. برش داشتم گذاشتمش توی صندوقچم . خب فکر کردم مال منه و بايد پيش خودم نگهش دارم .
امان از دست آدمها ...
يه مدت نگهش داشتم ، به ياد اونی که قرار بود بياد برای پرکردن تنهاييم ولی فکر کنم قرارش يادش رفته بود . خلاصه نگهش داشتم . هر چند وقت يه بارم در صندوقچه رو باز می کردم نازش می کردم ، بوسش می کردم ، دوباره می ذاشتمش سر جاش .
ولی بعد يه مدت فهميدم که نبايد قاصدک رو نگه داشت ، بايد پرش داد بره ، حتی اگر مال خودت باشه . منم کار بدی کرده بودم که قاصدک و تو صندوقچه زندونی کرده بودم -> يه شب رفتم بالا پشتبون که آزادش کنم . ديدم چند تا از پراش کنده شده .
نمی دونم کی ! شايد توی همون دفعاتی که می يوردمش بيرون و نازش می کردم و بوسش می کردم . شايدم از همون اول که اومد پيشمو و گرفتمش ، اينجوری شد . شايدم وسايل ديگه ای که توی صندوقچه بودن به اين قاصدک حسودی می کردن و اذيتش کردن . به هر حال کنده شده بود پراش و من نفهميده بودم .
تا در صندوقچه رو باز کردم پريد بيرون.
من نمی خواستم اذيتش کنم . فقط می خواستم که پيشم بمونه ، چون خوشبختی می ياره . بايد ازش معذرت خواهی می کردم ولی نکردم و اون رفت...
از اون به بعد قاصدکا اطراف من می يان ولی پيشم نمی يان . ازم فرار می کنن . می دونن که من دوسشون دارم ، برای همين می يان که من ببينمشون ولی نمی ذارن من بگيرمشون . چون فکر می کنن مثل اون اوليه اذيت می شن .
به هر حال هنوزم قاصدک هست يک عالمه . ولی من يکی رو می خوام که بگيرم و بوسش کنم بفرستم بره . ديگه نگه نمی دارمش...

خوش بگذره


Friday, September 24, 2004

با عرض سلام
با عرض پوزش از همه دوستان محترم و محترمه که اومدن و در اين دکون (به قول اصفهونيا) بسته ديدن، sorry (به قول خارجيا) از همگی . ولی خب همش هم تقصير بنده نبود ها ، اين خطوط پرسرعت و فوق العاده عالی مخابراتی ما دچار مشکل شده بودن و ايجاد noise می کردن يا به زبون راحتر تر انقدر رو خط تلفن سروصدا بود که صحبت تلفنی هم به سختی انجام می شد چه برسه به اينترنت و وبلاگ آپديت کردن و از اين حرفا ، بعدشم که همون طور که مستحضرين تعطيلات تابستانی به پايان رسيده و نخود نخود هر که از خانه خود درآيد برود سرکار و زندگی خود، ما هم بايد يه سر تشريف می برديم مشهد مقدس برای رسيدگی به اوضاع احوال اونجا، چون درسته که خيلی در زمينه دانشگاه لازم نيست فسفر بسوزونيم ولی خب بايد هر يه چند وقت يه باری اونجا يه سری بزنيم ببينيم چه خبره .
در حال حاضر هم که خدمت دوستان هستم ، از سفر مشهد مقدس برگشتيم و با اينکه فصل بازگشايی مدرسه هاست اوصولا آدم بايد سر کلاس و درس باشه ، ما ديديم چون اوضاع کم وبيش تق ولق و از طرفی امور مهمتر از دانشگاه رفتن در شهر غريب ، تو شهر خودمون در جريانه ، ترجيح داديم که فصل تابستان رو يه دوهفته ای بيشتر کش بديم و فعلا در همين شهر دوست داشتنی خدمت دوستان و خانواده و فاميل باشيم ، تابعد خدا چه خواهد .

خوش بگذره

پ.ن : البته همه در جريان هستن (اگه هم نيستن تو جريان می يان ) که اموری چون به خونه بخت فرستادن دوست عزيزمان هست که مارو اينجا نگه داشته ، وگرنه ما از روز ازل بسيار بسيار بچه درسخون و بموقع سر کلاس برويی بوديم و هستيم
پ.ن : با اينکه اين چند وقت سعادت بروز رسانی (همون update خودمون) وبلاگ رو نداشتيم ولی يه سری مطلب نوشتيم در مورد شمال و تعطيلات تابستانی و چند موضوع ديگر که با کمی تاخير اينجا می ذاريمشون که دوستان بخونن و نظر بدن. به قول دوستی
يا حق


Tuesday, September 14, 2004

سلام
بنده با کليه اقوام محترم و محترمه از شمال تشريف آورديم به شهر پر دود و دم ولی دوست داشتنی تهران. حالا بعدا تعريف های کامل تری رو ارائه می دم ولی فعلا اين دوتا شعر رو اينجا می ذارم که دو تا از دوستهای خوبم برام نوشتن که هر دو رو همنطور که اون دوستان برام نوشتن ، اينجا می نويسم


rasme zendegi inast
yek rooz kasi ra doost midari
va rooze bad tanhayi
be hamin sadegi!
oo rafte ast
va hame chiz be payan miresad
va to be hale khod raha mishavi
chera ghamgini?
in rasme zendegist
to nemitavani aan ra taghir dahi;
pas tanha avazi bekhan!
in tanha karist ke az daste to bar miayad;
avazi bekhan

"RABI NOBEL"



و اين يکی ...

کيست اين پرده نشين کين همه افسانه از اوست
خويش از او دوست از او دشمن و بيگانه از اوست
به يکی داده جنون بر دگری داده خرد
دانش عاقل از او غفلت ديوانه از اوست
صبر بر درد نه از همت مردانه ماست
درد از او صبر از او همت مردانه از اوست


Friday, September 10, 2004

با عرض سلام و خسته نباشيد
ما قراره فردا يسر بريم به منطقه خوش آب و هواو خوش منظره شمال، چون اصولا بدون سفر به شمال تابستون که تابستون نميشه، ما هم چون می خوايم اين تابستون حسابی تابستون بشه می ريم شمال.
خب اينم اخبار اين چند روز:
1- اگه هر گونه کمک يا مشاوره ای در زمينه خريد مبل و ميز و تخت خواب چوبی داشتيد می تونيد با من تماس بگيريد من راهنمايی های مناسب رو انجام می دم. البته به صورت تخصصی تر در زمينه آرايشگاه عروس و لباس عروس و عکاسی عروس هم اگه خواستيد من کسايی رو می شناسم که می تونن کمکتون کنن . در حال حاضر ما کارشناسهای خوبی در اين زمينه داريم . چون يه چند وقتی داريم يه دوست خوب رو می فرستيم خونه بخت، يعنی در اين کار کمک می کنيم و در زمينه های فوق کارآمد شديم ، البته بگم ها يکی از کارهای هيجان انگيز دنيا هم کمک به فرستادن دوستان به خونه بخت است ما که بسيار لذت برديم . انشاالله هم که همه چيز مبارک باشد و به خير و خوشی .
2- بلاخره بعد يک سال قسمت شد و رفتيم فيلم گاوخونی . از بس که اين منتقدا گفتن آروم و خسته کننده است ، ما هم فکر کرديم که بايد با چه فيلم کشادری روبرو بشيم ولی بلکل اشتباه بود و افخمی نشون داد که بابا کارگردانی کار هرکسی نيست، به هر کی بياد فيلم بسازه نمی گن کارگردان. خيلی خوب بود و حتی نسبت به اين فيلم های شاهکار روی پرده فوق العاده بود . اينکه بتونی يه فيلم و صرفا با صدا و تصوير جلو ببری، و بتونی طرف و دنبال خودت بکشونی عاليه و يه چيز ديگه اينه که من فکر کنم اين رادان موفقيت های بعديش رو مديون افخمی چون تا جايی که من می دونم کلی روی صداش و بيانش کار کرده تا شده اين صدای دلنشين. البته بگم ها الان خيلی ذوق زده نشين بدويين برين فيلم و ببينين اين يه فيلم نامتعارفه چون از يه نوشته نامتعارف تر برداشت شده، کارهای مدرس صادقی توی رمان کوتاه يه جور کار خاصه درنتيجه فيلمش هم خاصه و خيلی روان . واقعا آدم وقتی يه اثر هنری خوب می بينه تا مدتها سرحاله . خلاصه که عالی بود

خوش بگذره


Tuesday, September 07, 2004

بکوش خواجه و از عشق بی نصيب نباش
که بنده را نخرد کس به عيب بی هنری
می صبوح و شکر خواب صبحدم تا چند
به عذر نيم شبی کوش و گريه سحری
تو خود چه لعبتی ای شهسوار شيرين کار
که در برابر چشمی و غايب از نظری
هزار جان مقدس بسوخت زين غيرت
که هر صباح و مسا شمع مجلس دگری
زمن به حضرت آصف که می برد پيغام
که ياد گير دو مصرع ز من به نظم دری
بيا که وضع جهان را چنان که من ديدم
گر امتحان بکنی می خوری و غم نخوری
کلاه سروريت کج مباد بر سر حسن
که زيب بخت و سزاوار ملک و تاج سری


اين شعر نمی دونم از کيه ولی قشنگه تو farsidic0 اومد
خوش بگذره



هوم هوم
بليط اتوبوس گرون شده
هوم هوم
کيف می ده آدم تو دفتر سفيد و نو بنويسه، انگار تازه می شه..
هوم هوم
اتوبوس سواری کيف می ده ..
هوم هوم
من بايد زود پياده بشم..
هوم هوم
هرچی می خواستم پيدا نکردم..
هوم هوم
ولی باد خنک می ياد می گه اشکال نداره..
هوم هوم
هرچی که خشگله گرونه، من پول ندارم..
هوم هوم
آب طالبی رو تو تابستون تو تجريش دوست دارم..
هوم هوم
بهترين جای دنيا برای خوابيدن تو اتوبوسه*..
هوم هوم
...

پ.ن : اين پست با سه چهار روز تاخير نوشته می شه
*: فقط اتوبوسهای شرکت واحد درون تهران اونم وقتی که خلوت باشه


Friday, September 03, 2004

چند روزه اونجا نشسته ، همون پیرمرده با سازش
ساز نیستا ، از اون چوب های پنبه زنیه ، شکله سازه بنظره من . یه پیرمرد پنبه زن بالای شهر ، عجیبِ ، شکل یه خاطره از گذشته .
ماشینا از کنارش رد می شن آدما نه ولی . فقط ماشینه که رد می شه . آخه خب اگه آدم هم از اونجا رد میشد و می دید اون چند روزه اونجاست و تکون نخورده ، می رفت جلو می پرسید ازش : عمو چی شده ؟ تو کجا اینجا کجا ؟ چرا چند روزه همینجوری اینجا نشستی ؟ شبا کجا میری ؟ کارو بار این بالاهام رونق داره که اومدی اینجا ؟ خونت کجاست ؟ ... اوه يه چند ساعتی حرف و سوالی که آدمه می تونه بپرسه و اون پیرمرده هم جواب بده . آره خب آدم رد می شد اين جوری بود .
ولی فقط ماشین رد می شه ، ماشین های مدل بالا ، ماشین های مدل متوسط ، رنگ و وارنگ . آخه اينجا بالا شهره ، مردم با ماشینا شون شناخته می شن . هوم مام يه ماشین دیگه ، دیدیدم و رد شدیم ، بعضیام نمی بینن و رد می شن . آخه اونا سوارن و سوارو چی کار به کار پیاده . بعدشم تو ماشین آدم باید حواسش به جلوش باشه ، جلوشم پره ماشینه . نباید اطراف و نگاه کنی ، آخه اونوقت حواست پرت می شه و می خوری به ماشین جلویی... .
تازه اطرافم خبری نیست که ، درخت و خونه و آدمایی که رد می شن . آدما مثل خونه ها مثل درختا . فرقی ندارن همشون و صد باردیدی . حواست به جلوت باشه به اون ماکسیما نزنی ، خیلی خوشگله ...
یه پیرمرد پنبه زن بالا شهر ، عجیبِ ، مثل یه خاطره از گذشته ، شایدم خود گذشته ...


Thursday, September 02, 2004

کلی امروز یعنی الان ذوقذه شدم ، تو اورکات کلی گروه پیدا کردم از کارتونهایی که خیلی دوست دارم مهمترينشون بامزی ، واتو واتو و از همه خنده دارترشون شوید و جعفری اينا دقیقا یادآور کودکی من هستن انگار با دیدن دوبارشون همه لحظهه های قشنگ و دوست داشتنی کودکی رو می تونم دوباره داشته باشم ، همه رویاهامو که دست یافتن بهشون خیلی آسون بود
چون هنوز بهم نگفته بودن رویا پردازی کاربدیه ، بده آدم همش رو ابرا باشه. نگفته بودن باید بيام رو زمین و باور کنم که دنیا می تونه همیشه ساده و راحت و قشنگ نباشه
آدما می تونن باهم دوست باشن نه برای دوستی بلکه برای منافعی که دارن برای خوشی خودشون نه خوشی تو

اونموقع دنیا بهتر بود کوچیک و ساده و خوب مثل کارتونهایی که می دیدیم، يا به قول شاعر:
همون شهری که قد خود من بود
از این دنیا ولی خیلی بزرگتر
نه ترس سایه بود، نه وحشت باد
نه من گم می شدم نه یک کبوتر ...
دیدن دوباره این کارتونا خیلی خوشحالم کرد خیلی
مرسی اورکات
خوش بگذره


Wednesday, September 01, 2004

خب اين يه پست با تکنولوژی برتره
نوت بوک و از اين جور چيزا. می دونین کیفش به چیه به این که کیبوردش صدا نمی ده، صفحه اشم سافه ، خب تکنولوژی نديده از دنيا نرفتيم ، ديروز هم از نزديک يه دونه از اين گوشی های رنگی با دوربين ديديم . آقا عجب چيزيه ، تکنولوژی چه کارا که نمی کنه خوشگل بوداا
خلاصه کلی اين چند روزه با تکنولوژی سروکار داشتيم ، اخه امروز زديم تو کاره رنگرزی و ميز تحريرمونو با رنگ روغن آبجيا رنگ کرديم . خوشگل شد ولی خب اشکالش اينه که (بعد اينکه رنگ کرديم فهميديم ) حالا حالاها قرار نيست خشک بشه و ما هم به قول معروف آلاخون والاخون شديم و رو اورديم به تکنولوژی برتر و با نوت بوک آپديت می کنيم . آخه می دونين که آدم شب نون شب نداشته باشه می تونه سرشو رو بالش بذاره ولی نتونه آنلاين بشه نمی تونه (چی گفتم !)
خلاصه اينم از تکنولوژی برتر ما
خوش بگذره



من دوست دارم
يه خرس پاندا باشم
که تو فرانکفورت می يان به ديدنم
يا اينکه يه قفس پرنور داشته باشم که هی با سرعت نور زادوولد کنه
يا موقع تولدم يه درخت سيب کاشته باشن (از اون سيب های ترش سبز)
که آخرش تبديل به سيب بشم
هوم
من دوست دارم ساکسيفون بزنم، خيلی زياد، ساکسيفون گنده بزرگ.
و دوست دارم اين شعر و اينجا بنويسم همراه با همه نوشته های بالايی که خوندين

هيچ چيز از آن انسان نيست ،
هرگز
نی قدرتش ،
نی ضعفش ،
و نی دلش حتا

و آن دم که دست به آغوش می گشايد ،
سايه اش سايه ی صلِبی ست ...
و آن دم که می پندارد خوشبختِش را
در آغوش فشرده است ،
آن را له می کند .

زندگی او طلاقی عجِب و دردناک است ...
هیچ عشقی را...
هيچ عشقی را سرانجام خوش نيست ...

خوش بگذره...

پ.ن اگه احيانا چيزی سردر نياوردين، می تونين برين انقلاب پول بدين و اين کتاب و بخرين وبخونين (پيشنهاد می کنم اين کارو انجام بدين)
داستان خرسهای پاندا به روايت يک ساکسيفونيست که دوست دختری در فرانکفورت دارد.



دوستان

دلتنگستان (اولين وبلاگ فوقلعاده که خوندم )
هولمز(هم آبی هم شرلوک هولمز )
زهرا(ساده و راحت البته کامپيوتری )
پينکفلويديش(خودتون بخونين نظر بدين)
من ، خودم ، احسان(قبلنا بهتر بود ) 
من و مانی (يه مانيه نازبا مامانش )
خرمگس (قبلنا زودبه زود می نوشت )
زنانه ها (مايه های فمينیستی داره )
عمو بهزاد (عموی خوبيه )
يه کليک برای هميشه (واقعا همه چی داره )
ايستادن در مقابل باد (روزنامه نگار نبود بهتر می نوشت)

 

  This page is powered by Blogger. Isn't yours?