The normal girl
رويا




من کي هستم؟





درباره ImagicGirl

















03/01/2004 - 04/01/2004 04/01/2004 - 05/01/2004 05/01/2004 - 06/01/2004 06/01/2004 - 07/01/2004 07/01/2004 - 08/01/2004 08/01/2004 - 09/01/2004 09/01/2004 - 10/01/2004 10/01/2004 - 11/01/2004 11/01/2004 - 12/01/2004 12/01/2004 - 01/01/2005 01/01/2005 - 02/01/2005 02/01/2005 - 03/01/2005 03/01/2005 - 04/01/2005 04/01/2005 - 05/01/2005 05/01/2005 - 06/01/2005 08/01/2007 - 09/01/2007


Sunday, August 29, 2004

مدتهاست می خوام يه پست بنويسم درباره جادو
جادوی هنر، جادوی موزيک ، جادوی کتاب ، جادوی شکلات ، جادوی مرگ
هزارتا مثل اين جادوها و سه تاش از همه برای من جالب تر:
جادوی کتاب
جادوی سينما
جادوی موزيک
کشف هر ستای اين جادوهارو مديون يکی از اثرگذار ترين افراد زندگيم، يعنی پدرم هستم .
با هر سه تاش از بچگی آشنايی دارم، وقتی که خوندن بلد نبودم و عکسای کتابها رو نگاه می کردم و براشون داستان می ساختم.
وقتی بزرگتر شدم و تو سينما گلنارو ديدم دزد عروسکها و تو خونه پری دريايی و سيندرلا و هفت کوتوله.
و وقتی شبا برای خواب نوار لالايی ويگن تو ضبط بود تا من و آبجيا رو بخوابونه.
تو دوران نوجوانی يکی از اين سه تا منو واقعا جادو کرد
رمان، تا جايی که برای خوندن يواشکی وسط امتحانا، از هر ترفندی استفاده می کردم از زير لاحاف تا توی کمد.
نوسيندگی صدرصد يه جور جادوگريه و بايد گفت که از اون درجه های بالای جادو هم هست، خلق شخصيت ها، بهشون زندگی دادن و براشون نقشه زندگی کشيدن و بقيه رو دنبال اين نقشه کشيدن، بالا و پايين بردن اونها، باهاشون بازی کردن، حرفاتو از طريق اونا زدن همه و همه نشونه جادوگريه محظه
و البته بعضی استادن تو جادو، بعضی فقط تثوريشو بلدن،بعضيهاهم فقط اسمشو يدک می کشن.
امسال تابستون دوباره به اين دنيای زيبا برگشتم و يک عالمه کتاب خوندم، می خوام اينجا ازشون ببويسم، از حسی که بهم منتقل کردن ، از مطلبايی که ازشون ياد گرفتم از همه چيز از همه حسيه جادويی که داشتم و دارم

فعلا همين
خوش بگذره



هوم خب چيزی ندارم بگم
عيدتون مبارک


Thursday, August 26, 2004

آقا مسواک بزنيد، خانوم مسواک بزنيد ، بچه مسواک بزنيد
بعله بابا جان ، روزی سه بار صبح و ظهرو شب مسواک بزنيد . اصلا آقا جان هرچی می خوری مسواک بزنيد ، 26 ساعت مسواک بزنيد تا خدای نکرده سروکارتون با اين سنگبريا نه ببخشيد اين دندونسازيا نيوفته
جناب هاپولی می فرمودن که "شکولات اصولا برای سلامتيه انسانها مضره " ولی ما فکر کرديم که ايشون بيشتر برای منافع شخصيه خودشون می گن (آخه پيش خودمون بمونه شکلات خيلی دوست دارن).آخ ولی آقا جاتون خالی امروز وقتی داشتم زير اون دلر کوچلو که بلحق نمونه کامل ضرب المثل "فلفل نبين چه ريزه بشکن ببين چه تيزه" بود (جان شما با اون قدوقواره کوچيکش بلايی سرما آورد خواندنی ) به نحوی جان می دادم ، هزاران بار خودم رو درود فراوان فرستادم که بازهم دير فهميدم که جناب هاپولی درست می گن. درنتيجه آقا شکلات ، شيرينی ، شکر ، قند اصلا هر چی که شيرينه هر چی که اولش "ش " داره نخورين . نخورين بابا اتفاقی نمی يوفته عوضش جونتون سالم می مونه .

خب دوستان فکر کنم بعد از اين همه جَزَ فَزَ کردن بنده فهميده باشن که بعله بنده امروز برای اولين بار افتخار قرار گرفتن زير چرخ داندانپزشک را داشتم . خود جناب آقای محترم دندانپزشک هم اينو فهميدن چون وقتی که من داشتم زير اون دستگاه سنگ تراشی ايشون بالا پايين می پريدم ، خنديدن و گفتن : معلومه بار اولته مزيه چرخ دندونپزشکارو می چشيا !
الحق هم ايشون چنان ماهرانه با اون دلر کار می کردن که انگار دندون بنده يک عدد سنگ نخراشيده است و ايشون استاد سنگ تراش و بايد از اين سنگ نخراشيده يه مجسمه ای چيزی در بيارن . منکه وقتی آخرش ديدم دندونم هنوز سر جاشه بس تعجب کردم، انتظار نداشتم چيزی ازش باقی مونده باشه.
بعله ديگه اينم وضع دهشتناک امروز ما!
هرچقدر قبلش خوب بود (قبل دندونسازی ) در زير آن چرخ کذايی همه خوشيهای قبل از يادمان پريد.
يه نکته دردناکش در اين مدت اين بود که جدا از اون دردها و فشارهای که جناب دکتر با اون چرخشون روی فک من می ياوردن (حالا خوبه کلی آمپول بيحسی به لثه بنده وارد کردن) تازه يه وقتايی دستيار محترمه شونم مييومدن کمک و اونموقه ديگه واويلا ، چونکه آقای دکتر در همون حين که ابزار آلاتشون در دهان بنده بود ، می خواستن به خانوم دستيار توضيح هم بدن که چی کار کنن و بنده همچنان زير دستشون بودم.
يه نکته جالب اونجا ديدم يه جور سشوار بود مخصوص دندونپزشکی ، باهاش دندون خشک می کردن.
ولی از همه قسمتاش جالبتر اونجا بود که لبم تا يه مدت سنگين بود و حس نداشت و هرکی بش دست ميزد من نمی فهميدم، اين تيکش بامزه بود .
خب پس همگی خانومها و آقايون بچه های خوبی باشين و توصيه های عمو برقی رو جدی بگيرين و همش مسواک بزنيد ، مسواک بزنيد ، مسواک بزنيد ...
منم برم قبل خواب مسواک بزنم
شب خوش


Monday, August 23, 2004

خب ديگه امشب آخرش شد و سه تا پست در عرض يه شب کولاک
حالا فکر کنم يه يک هفته ای نبايد چيزی بنويسم

در ادامه اتفاقات رخ داده بايد خدمتون عرض کنم که ديشب هم تولد عمو بهزاد بود و دوستان دعوت کردن که بريم يه رستوران به نام donini هر چی هم ما در راه رسيدن خدمت آبجيها و دوست محترم مزدوج شده ای که همراهمون بود گفتيم بابا اسمش دونی نی يا همون دوتا نی نی هست به خرجشون نرفت که نرفت . البته به ما خيلی خوش گذشت کل برنامه خوب و عالی بود و البته sorry که ما مجبور شديم زودتر دوستان رو ترک کنيم .
ولی آقا ما يه سوال از خدمت زحمتکش برگزار کنندگان اين برنامه داشتيم (قبلش بگم ها خداوکيلی دستشون درد نکه زحمت زياد می خواد جور کردن اين برنامه ) نمی شد يه رستوران سرراست تر می رفتيم که آدم مجبور نباشه چند دور دور ميدون بزنه و هی خيابونا رو دنده عقب برگرده چون خيابون يه طرفست و اشتباه اومده ، بابا خب يکی شايد امکانات از نوع موبايل نداشته باشه و خونشونم تلفن و اينترنت اينا نباشه (يا باشه ولی قطع باشه ) اونوقت که آدم مجبوره که وسط خيابون وايسه از تلفن عمومی زنگ بزنه به يکی از مسئولان محترم برگزاری وبپرسه بابا شما کجايیییین ؟
حالا خداروشکر که آبجيه محترمه ما کارت تلفن داشتن ...
بازم دست همگی درد نکه
خوش بگذره

پ.ن خب من تازه ميل مربوط به محل قرار رو باز کردم و از حق نگذريم نقشه مسير خوب کشيده شده بود و کسی اگه اين نقشه رو داشت گم نمی شد ولی خب هميشه امکانات مهيا نيست ديگه منم هم عکس محل دونی نی رو که دوستان زحمت کشيدن رو اينجا می زارم که ديگه کسی مجبور نشه دور ميدون بزنه اگه خواست بره دونی نی


Sunday, August 22, 2004

با عرض سلام مجدد
در ادامه توصيف سفر نامه شيراز بايد بگم که سه شب اونجا هر کدوم يه جوری خاطره انگيز بود ، شب اول که بخاطر حضور افتخاری جناب آقای ناشناس (دقت دارين که هميشه هر موجود مشکوکی مذکر هست !) بساط شادی و هيجان به پا بود که حتی کار به اونجا کشيد شد که مجبور شديم تعدادی از اثاثيه اتاق رو حرکت بديم که جناب آقای ناشناس يه وقت هوس نکنن بعد از در زدن بيان تو (اثاثيه اون هتل هم بس ناجوانمردانه سنگين بود ) خلاصه اين از شب اول .
شب بعد هم ما چون بسيار بسيار تعريف پيتزا پيتزا ی شيراز رو شنيده بوديم ، البته من به شخصه دو سال پيش خودم مزشو چشيده بودم ، هوس کرديم که شام بريم پيتزا پيتزا ، ولی خب چون تا برگرديم هتل ديروقت شده بود ، به پيشنهاد دوستان قرار شد که از هتل سفارش بديم برامون از پيتزا پيتزا ، پيتزا بيارن ، از مسئول هتل هم سوال کرديم و ايشون فرمودن که هيچ مشکلی نيست و البته هزينه آژانس که ميره و پيتزا رو مياره هم حساب می شه ، ماهم با خوشحالی قبول کرديم و سفارش داديم و رفتيم اتاق ومنتظر شديم تا از پيتزا پيتزا برامون پيتزا بيارن . و در انتها وقتی که پيتزا رو اوردن در اتاق ما با کمال شگفتی متوجه شديم که اينها پيتزا هست ولی از پيتزا پيتزا نيست بلکه از يه پيتزا فروشی ديگه است و گويا مسئول هتل متوجه نشده که پيتزا پيتزا اسم مغازه پيتزا فروشيه و فکر کرده که ما برای تاکيد بيشتر کلمه پيتزا رو دوبار تکرار می کنيم يا شايد هم فهميده و با خودش فکر کرده حالا چه فرقی می کنه از همين سر خيابون می گيرم (بعدا فهميديم که پيتزا فروشی سر خيابون هتل بوده )به هر حال ما از پيتزا پيتزا ، پيتزا نخورديم ولی يه نکته اينجا برای من نامفهومه که اين آقا که می خواسته از سر کوچه بره بخره باسيه چی گفته هزينه تاکسی سرويس هم حساب می شه چون آدم عاقلی تا سره کوچه تاکسی نمی گيره خلاصه ولی با همه اين اوصاف پيتزاش خوشمزه بود و اينم از شب دوم .
شب سوم هم به اتفاق خانواده رفتيم نور و صدا ی تخت جمشيد ، از فجايعی که اونجا ديديم نمی گم (مثل اينکه مسئولان محترم شمردن تعداد صندلی رو بلد نيستن درنتيجه به تعداد صندليها بليط نمی فروشن و مردم برای گرفتن جا بايد هول بزنن و آدمهای گنده مثل اون وقتا که ما بچه بوديم و هر کی زودتر می رفت برای بقيه تو سرويس جا می گرفت ، جا بگيرن برای بقيه دوستانشون و هرکی بياد بخواد روی صندليهای خالی بشينه بهش پرخاش کنن و اونايی که از اين بازی جا موندن روی پله ها بشينن يا حتی روی زمين جلوی سکو ، البته از وضع بچگيهای ما بهتر بود چون اون موقع ها ما اگه جا نداشتيم بايد وسط سرويس وا می ساديم(خب شد نمی خواستم بگم ;) ) ) خب برنامه خيلی قشنگ بود و در کنارش آسمون پرستاره اونجا تو شب ، صحنه ای که ما اينجا تو شهر از ديدنش محروميم ، قشنگتر . قسمت جالبش برای من خوندن سرود ملی ايران (ای ايران ای مرز پرگهر) اونجا روبروی تخت جمشيد اثر بجا مانده از پدران نيکوکار ما از زمانهای گذشته ، بود . و فکر کردن به اينکه آيا ما به عنوان وارثان اونها ، تونستيم از ميراثشون نگهداری کنيم آيا هنوزم می تونيم بگيم

ای دشمن ار تو سنگ خاره ای من آهنم
جان من فدای خاک پاک ميهنم

خلاصه که اينم از شب سوم سفر که به خير و خوشی به پايان رسيد
و اين انشای من در مورد سفرنامه شيراز
البته قبل آخرش اين نکات رو اضافه می کنم
1- به هيچ عنوان برای سفرهای بين شهری از اتوبوسهای دوطبقه سيرو سفر استفاده نکنيد چون سفرتون به زجری جانسوز بدل می شود .
2- اگه احيانا سری به شيراز زدين سری هم به حمام وکيل بزنين (برای ناهار) و حتما اونجا ديزی سفارش بدين و از خوردنش لذت ببرين ولی تاکيد می کنم که فقط ديزی نه غذای ديگه که فقط ديزيش خوشمزه است و نه بقيه غذاهاش.
و يه تيکه جالب شيرازی اين جملست "مرد افتاد تو آبو"
خوش بگذره



خب با عرض سلام خدمت دوستان
ما يه دوسه روزی رفته بوديم خدمت جناب حافظ شيرازی يه عرض سلامی بکنيم و بعد اين همه مدت که زحمتشون می ديم از نزديک خدمت برسيم ، نمی گم که سفر عجله ای بود ونرسيدم بيام اينجا خبر بدم ولی خب می دونين که سفر چه جوريه وهميشه دقيقه نود ، هزارتا کار هست که خب آدم به وبلاگ نمی رسه .
خلاصه که ما رفتيم شيراز و اومديم ، جناب حافظ هم حسابی اونجا مهمون نوازی کردن و دل ما و همه دوستان رو شاد کردن ، البته هوا بس ناجوانمردانه گرم بود ولی به قول يکی از آبجيهای گرانقدر ما ، در جوار دوستان و خانواده به حدی خوش گذشت که گرما خيلی کارگر نبود ، البته وقتی يه 6 7 ساعتی تو بازار چرخ زده باشی ديگه دوست موست و بيخيال می شيو و گرما خفت می کنه ;)
در کل همه برنامه ها خوب بود با برنامه ريزی عالی دوست عزيز و همکاری آبجيها و البته برنامه شبانگاهی هم داشتيم با حضور يِک فرد ناشناس که فقط در حد در زدن ايفای نقش کردن ولی خوب بانيه تفريح بسيار زيادی شدن و نامکنن رو ممکن کردن و بنده حقير را با اينکه از فرط خواب داشتم به ملکوت علی می پيوستم ، بيدار نگه داشتن . البته به اصرار بقيه اهالی شجاع و دلير اتاق .
و البته يه نکته هم اينجا قابل عرضه که يه اشتباهی در طول برنامه ريزی داشتيم که ما فکر می کرديم هر روز صبح فقط تا ساعت 9 صبح صبحانه می دن در نتيجه دو طفل معصوم رو با هزار بدبختی (در مورد کم و کيف انواع بدبختيها برای بيدار کردن اين طفل های معصوم می تونيم از دوست عزيز سوال کنيد ) از خواب ناز صبگاهی بيدار می کرديم که قبل از 9 صبح اونجا باشيم و از قضا روز آخر متوجه شديم که هر ساعتی که می يومديم صبحانه مهيا بوده
فعلا اين از اين
ادامه برنامه در پست بعدی
خوش بگذره


Saturday, August 14, 2004

خب به خاطر شادی روح دوستان و با کمک يک قل نقاش اينجا به اين شکلی که می بينيد در اومد البته اينم بگم ها که اين رنگ ها کاملا بر اساس اصول هنری و رنگ شناسی اينجا قرار گرفته وگرنه سليقه بنده يه چيز ديگه است ، البته سليقه قل نقاش را چون اصولی تر بود قبول کرديم . خلاصه که اينم رنگ وبلاگ نارنجی برای اونايی که دلشون گرفته بود از رنگ قبلی . حالا اگه جناب هاپولی تونستن با اين رنگ کنار بيان اينجا همين رنگی می مونه وگرنه باز بايد خانم نقاش يه فکری به حال ايِنجا بکنه
خوش بگذره


Tuesday, August 10, 2004

جناب هاپولی می فرمايند که "داشتن يه دوست خوب تو دنيا غنيمته "
و من تازه امروز فهميدم که اين جناب راست می گن بخصوص يه دوستی که بدونه خوردن پرينگلز جلوی تلويزيون که داره فيلم خارجی نشون می ده چه حسی به آدم می ده.
شما هم اگه می دونين پس دوستای خوبی هستين
خوش بگذره


Monday, August 09, 2004

حکمت خدارو می بينی
نه به اون موقع که من دربدر دنبال پروژه کار آموزی بودم ، نه به حالا که دوتا پروژه کار آموزی دارم . هردو هم رودربايسی دار.
چی بگم والا ...
خوش بگذره .



اندر احوالات گارانتی ماشين در مملکت گل و بلبل
خب جريان اينه که ماشينه تازه از در کارخونه دراومده همه جا نو هست الا اينجا .
از اونجايی که هيچ چيزی تو ايران قابل پيشبينی نيست ، در نتيجه ماشين نوی از در کارخونه در اومده هم می تونه مثلا لاستيک شيشه درش درست سرجاش نباشه و احتياج به تعويض داشته باشه يا روی درش خش باشه و يا اينکه قسمتهايی از رنگش رفته باشه (البته کم که باقلم گيری رفع شه) بعدشم فروشنده گرامی بفرمايند که "خانم خيلی سخت نگيرين رنگ ماشينتون (سرميه تيره ) يه جوريه که همه چيو نشون می ده..." (شاخهايی که از اين اظهار نظر در اومد رو می تونين تصور کنين ؟ )
خلاصه با هزار سلام و صلوات ماشين اومد خونه و بعد يک هفته کار کم ديديم که بعله مثل اينکه کولر روی ماشين برای دکوره ، چونکه هر زمان که کولر روشن می شه در حين حرکت ، عقربه دما ميره روی جوش و بايد بيخيال کولر بشی تا ماشين بتونه راه بره . خلاصه دردسرتون ندم ، مادرخانومی ماشين يه هفته خريداری شده رو بردن بيمارستان مرکزی که بابا اين چه وضعشه؟ اين همش عقربه رو جوشه .
بعد از معاينات لازم معلوم شد که نخير مشکل از کولر نيست اين عقربه دماسنج که خرابه و دکوره . مثل اينکه اين عقربه گرامی هروقت که دلشون بخواد بدون درنظر گرفتن دمای واقعی تشريف می برن رو دمای جوش .
بازم دردسرتون ندم ، بر طبق قاعده و با توجه به گارانتی ماشين ، به نظر می يومد که اين يه خرابيه و توی تعميرگاه مجاز بايد رفعش کنن ولی مسئول اونجا وقتی مادرخانومی گرامی ما گفتن که عقربه رو درست کنين اعلام کردن که بعداً و اين يعنی بعد از تمام شدن گارانتی و تازه اين شامل تماميه مشکلات ديگه ای هم که داشته می شده و همه اونارو زمانی درست می کنن که ماشين از گارانتی در اومده باشه .
درنتيجه می شه نتيجه گرفت که گارانتی تو ايران سمبولي از نام گارانتی هست وبه اون معنی که من و شما فکر می کنيم نيست .
جناب هاپولی می فرمايند که اين اصلا نبايد باعث ناراحتی باشه بلکه جای خوشحالی داره ، چون نشون می ده که کشور ما همه مسائلش خاصه وبا بقيه دنيا فرق داره .
والا چی بگم حتما جناب هاپولی درست می گن ...
خوش بگذره



Sunday, August 08, 2004

والا امروز تو برنامه کودک (جناب هاپولی بعضی وقتا برنامه کودک نگاه می کنن برای تفريح چون تفريح سالميه ) خلاصه امروز تو برنامه کودک تربچه گفت می خواد به مامانش گل بده و بعد يه گل پلاسيده رو نشون داد ، خانم مجری گفت که آخه اين چه جور گليه ؟ اين چرا انقدر پژمرده است . بعد تربچه گفت چون عمو گلباقالی گفته که روز مادر گل گرون می شه در نتيجه ما از يه هفته قبل اين گل رو خريديم برای روز مادر گذاشتيم زير بالشمون .
والا ما اون موقع حکمت اين حرف و نفهميديم (جناب هاپولی فهميدنا ولی چيزی نگفتن) بعد شب که شد و خواستيم بريم مهمونی فهميديم که عمو گلباقالی (به قول اصفهانيا) پور بيراه نگفته و بهتر بود که ماهم همين کارو می کرديم . (البته بايد گل رو می ذاشتيم تو فريزر عوض زير بالش )چونکه نتنها قيمت گل گرون بود بلکه درواقع گلی وجود نداشت ساعت 9 شب و همون گلی که صبح دست تربچه بود رو به آدم شاخه ای 1000 تومن می دادن تازه وقتی اعتراض می کنی که بابا اين چيه ديگه ؟ چرا انقدر گرون ؟ می فرمايند خب خانم ما هم همين يه روز و داريم باسيه کاسبی ...
خدايش آدم شاخ در مياره از بعضی حرفا...
خوش بگذره
روز همه مادرا هم مبارک
راستی يه نکته : اگه احيانا يکی بهتون sms زده و گفت روز مادر مبارک ، براش reply نکنين که بابا جون من هنوز مادر نشودم ، بلکه فکر کنين شايد طرف منظورش شما نبوده بلکه مامان شما بوده ...:)
بازم خوش بگذره


Friday, August 06, 2004

هاپولی هاپولی هوپ (ه از ته گلو تلفظ شود)
با اين عبارت چند روز پيش جناب هاپولی به اين جهان نزول اجلاس فرمودن
البته با کلی سلام و صلوات و اسفند و نذر و نياز اينا
برای اينکه با اين شخصيت فهيم بدرستی آشنا بشين می تونم بگم که ايشون در واقع يه سگ با طول 6 سانتيمتر با يک دماغ بنفش خوشگل (کلی داشتن اين دماغ مايه افتخار ايشون است ) دوتا چشم سياه و دوتا گوش بنفش ،هستنند.
از فضائل ايشون هم کوچکترينش اينه که ايشون اولين سگی هستند که می خواد وبلاگ بنوسه ، البته اينو هم بگم که ايشون چون سرشون شلوغه و در حال انجام کارهای مختلف علمی و فرهنگی هستند ، ممکنه که زود به زود مطلباشونو تو وبلاگ نذارن ولی خوب هر کدوم نعمتی برای اين وبلاگ
خلاصه که اينجانب با کمال افتخار اعلام می کنم که از اين به بعد می تونيد منتظر عرايض حکيمانه فاضلانه دانشمندانه و ... جناب هاپولی باشين
منتظر باشين و خوش بگذره


Thursday, August 05, 2004

اين تو يه مجله خوندم

ديروز
مثل اولين باری که ديدمت
واژه ها به صف از گردنم آويختند
امروز
مثل دومين باری که ديدمت
غلط هايم را رديف می کنی و می دهی دستم
فردا
مثل سومين باری که نديدمت
می خوانی اش و می گويی
اين شعر مزخرف
غير قابل چاپ است



دوستان

دلتنگستان (اولين وبلاگ فوقلعاده که خوندم )
هولمز(هم آبی هم شرلوک هولمز )
زهرا(ساده و راحت البته کامپيوتری )
پينکفلويديش(خودتون بخونين نظر بدين)
من ، خودم ، احسان(قبلنا بهتر بود ) 
من و مانی (يه مانيه نازبا مامانش )
خرمگس (قبلنا زودبه زود می نوشت )
زنانه ها (مايه های فمينیستی داره )
عمو بهزاد (عموی خوبيه )
يه کليک برای هميشه (واقعا همه چی داره )
ايستادن در مقابل باد (روزنامه نگار نبود بهتر می نوشت)

 

  This page is powered by Blogger. Isn't yours?