The normal girl
|
رويا |
|
Thursday, September 30, 2004
تازگيها فهميدم که هرکاری بخوام می تونم انجام بدم، می تونم توی مسير خونه وايسم و يه منظره دوست داشتنی رو نگاه کنم. بعد يادم بياد که خيلی وقته پياده روی نکردم . يادم بياد که از اينکه همش با ماشين اينور اونور رفتم خسته شدم و دلم می خواد از ماشينم بيام بيرون و هوا رو تنفس کنم و هوا از رو پوستم رد بشه. بعد بازم يادم بياد که اِ من از امروز صبح چقدر هوس کوه کردم و هی هم کوهنورد ديدم و هی به حالشون غبطه خوردم...
بعد يه دفعه تصميم بگيری که بزنی ماشين و کنار و بری تنهايی يه دوری تو فضای سبز پارک بزنی . اول فکر می کنی تنهايی کيفی نميه ، بعد می گی چرا! تنهاييم کيف می ده.پياده بشی و بری تو پارکی که فواره هاش بازن و هواشم تو مرز بين صبح و شبه. بری از کنار آدما ردبشی . وقتی داری راه ميری،دستاتو بازو بسته بکنی جوری که به هم بخورن و صدا بدن ، انگار که داری دست می زنی. بعد بری آروم و با حوصله غرفه های توی پارک ونگاه کنی و با فروشنده هاش حرف بزنی . بعد هم بری سمت فواره هايی که می چرخن. مثل اون بچگی ها وايسی که بيان بهت برسن وبعد يه ذره قبل اينکه بهت برسن از دستشون در بری و اگه هم که خيست کردن برگردی بشون بخوندی . آره، همه اين کاررا رو خواستم و انحام دادم ... کم کم دارم بزرگ می شم، نه؟
|
|