The normal girl
|
رويا |
|
Friday, September 03, 2004
چند روزه اونجا نشسته ، همون پیرمرده با سازش
ساز نیستا ، از اون چوب های پنبه زنیه ، شکله سازه بنظره من . یه پیرمرد پنبه زن بالای شهر ، عجیبِ ، شکل یه خاطره از گذشته . ماشینا از کنارش رد می شن آدما نه ولی . فقط ماشینه که رد می شه . آخه خب اگه آدم هم از اونجا رد میشد و می دید اون چند روزه اونجاست و تکون نخورده ، می رفت جلو می پرسید ازش : عمو چی شده ؟ تو کجا اینجا کجا ؟ چرا چند روزه همینجوری اینجا نشستی ؟ شبا کجا میری ؟ کارو بار این بالاهام رونق داره که اومدی اینجا ؟ خونت کجاست ؟ ... اوه يه چند ساعتی حرف و سوالی که آدمه می تونه بپرسه و اون پیرمرده هم جواب بده . آره خب آدم رد می شد اين جوری بود . ولی فقط ماشین رد می شه ، ماشین های مدل بالا ، ماشین های مدل متوسط ، رنگ و وارنگ . آخه اينجا بالا شهره ، مردم با ماشینا شون شناخته می شن . هوم مام يه ماشین دیگه ، دیدیدم و رد شدیم ، بعضیام نمی بینن و رد می شن . آخه اونا سوارن و سوارو چی کار به کار پیاده . بعدشم تو ماشین آدم باید حواسش به جلوش باشه ، جلوشم پره ماشینه . نباید اطراف و نگاه کنی ، آخه اونوقت حواست پرت می شه و می خوری به ماشین جلویی... . تازه اطرافم خبری نیست که ، درخت و خونه و آدمایی که رد می شن . آدما مثل خونه ها مثل درختا . فرقی ندارن همشون و صد باردیدی . حواست به جلوت باشه به اون ماکسیما نزنی ، خیلی خوشگله ... یه پیرمرد پنبه زن بالا شهر ، عجیبِ ، مثل یه خاطره از گذشته ، شایدم خود گذشته ...
|
|