The normal girl
رويا




من کي هستم؟





درباره ImagicGirl

















03/01/2004 - 04/01/2004 04/01/2004 - 05/01/2004 05/01/2004 - 06/01/2004 06/01/2004 - 07/01/2004 07/01/2004 - 08/01/2004 08/01/2004 - 09/01/2004 09/01/2004 - 10/01/2004 10/01/2004 - 11/01/2004 11/01/2004 - 12/01/2004 12/01/2004 - 01/01/2005 01/01/2005 - 02/01/2005 02/01/2005 - 03/01/2005 03/01/2005 - 04/01/2005 04/01/2005 - 05/01/2005 05/01/2005 - 06/01/2005 08/01/2007 - 09/01/2007


Thursday, September 30, 2004

امروز که رفته بودم پارک، داشتم از تنهاييم لذت می بردم و راحت و آسوده به اطرافم گوش می دادم. چون وقتی آدم با يکی ديگه است ، ملزم به حرف زدن و يا گوش دادنه و کمتر می تونه به اطرافش توجه کنه. با اين حال دلم می خواست با يه آدم غريبه حرف بزنم . نه اينکه حرف خاصی داشته باشم ، فقط بگم سلام! خوبين ؟
اونوقت ياد يک سال پيش افتادم که با يه سری آدم غريبه آشنا شدم . اونموقع با تَنْتَنانی و دوتا از دوستاش تصميم گرفتيم هر يکشنبه بريم کوه ()
دفعه اول يا دومی که رفتيم ، خيلی اتفاقی با يه پسری آشنا شديم که با يه سری خانوم مسن تر از خودش اومده بود کوه . ظاهرا ناراضی بود از اينکه هيچ جوونی تو کوه نيست و اون خانوما تا مارو ديدن به پسره گفتن که اِ بيا اينم جوون . بعد چون ما خيلی اونروز حس ورزشکاری بهمون دست داده بود ، می خواستيم تا ايستگاه 5 بريم، اون خانوما به پسره گفتن ما برمی گرديم و از اينجا به بعد تو با اين دختر خانوما برو.
اسم پسره متاسفانه يادم نيست ، ولی تا جايی که يادمه از ما کوچيک تر بود. خلاصه ما رو برد تا ايستگاه 5 . طرفای زمستون بود يا اينکه تازه زمستون تموم شده بود . چون يادمه اون بالا هنوز برف بود.
منظره های قشنگی رو ديديم و چون وسط هفته اومده بوديم کوه، از آدمهای اضافی خالی بود و فقط کوهنوردهای حرفه ای اونجا بودن. اکثرا هم آقا و خانوم های مسن بودن . همه وقتی همو می ديدن، سلام عليک می کردن و اين پسره رو هم انگار می شناختنش .
يادمه يه نمه هم بارون می زد و ما با کلی غرغر و خستگی تا ايستگاه 5 رفتيم و اون پسره گفت بياين ببرمتون يه جای جالب و بعد مارو از ايستگاه 5 هم برد بالاتر ( اون دفعه اول پدرمون دراومد :) ). از پشت يه باغ گيلاس رد کرد ( اونموقع خشک بود) و رسيديم به يک جايی که چند نفر سرپناه درست کرده بودن و بعد يکسری پيرمرد اونجا ديديم که دور هم جمع بودن و داشتن چايی می خوردن.
پسره رو می شناختن ، باهاش کلی خوش و بش کردن و اون مارو معرفی کرد و اونا کلی مارو تحويل گرفتن . بهمون چای زغالی دادن ( خوشمزه ترين چايی بود که خوردم ) با يه سوپ تند . يکيشون بود که سردستشون بود ، اسمش يادم نيست ولی خيلی پيرمرد سرحالی بود . می گفت هر روز می ياد کوه به غير از جمعه ها .
خلاصه توی اون مدتی که ماهر يکشنبه می رفتيم کوه، می رفتيم اونجا پيشش . باهاش چايی می خورديم و سيب زمينی براش می برديم و توی آتيش می انداختيم ومی خورديم . اون برامون از اون سوپ معروفش درست می کرد و بعد پيرمردهای ديگه می يومدن و با هم حرف می زديم و از همه چيز . اونا برامون تعريف می کردن از چيزايی که ديدن و شنيدن و بعضی وقتام باهاشون سر مسائل بحث می کرديم . بعد با هم از کوه می يومديم پايين و هر کی می رفت به سمت زندگی خودش تا يکشنبه ديگه...
متاسفانه بعد يه مدت يه پای گروه ما مريض شدو ما هم ادامه نداديم . ولی امروز کلی يادشون کرده بودم . جناب هاپولی می فرمايند اين به خاطر جوونی که انقدر کله خرين وگرنه خيلی کار خطرناکی می کردين.
منم می گم نمی دونم والا ولی خوبيش اينه که با آدمای غريبه، آشنا شديم.

خوش بگذره
پ.ن : راستی اينم بگم که اونموقع بعضيا خيلی هوای يار داشتن و هی می رفتن بالای کوه شعرای عاشقانه می خوندن و دلشون می خواست وقتی برمی گردن پايين، يارشون اون پايين منتظرشون باشه. البته حالا ديگه يارشون همه جا پيششونه چه بالای کوه، چه پايين کوه.



دوستان

دلتنگستان (اولين وبلاگ فوقلعاده که خوندم )
هولمز(هم آبی هم شرلوک هولمز )
زهرا(ساده و راحت البته کامپيوتری )
پينکفلويديش(خودتون بخونين نظر بدين)
من ، خودم ، احسان(قبلنا بهتر بود ) 
من و مانی (يه مانيه نازبا مامانش )
خرمگس (قبلنا زودبه زود می نوشت )
زنانه ها (مايه های فمينیستی داره )
عمو بهزاد (عموی خوبيه )
يه کليک برای هميشه (واقعا همه چی داره )
ايستادن در مقابل باد (روزنامه نگار نبود بهتر می نوشت)

 

  This page is powered by Blogger. Isn't yours?