The normal girl
|
رويا |
|
Saturday, September 25, 2004
انتهای رود-
يه چند وقتی يه قاصدک زندونی کرده بودم. آخه يه روز ساف اومد پيش من ، من تو اتاق نشسته بودم ، تازه اونجا ها اصلا خبری از قاصدک نبود . معلوم نبود از کجا اومده ، اصولا معلوم نيست قاصدکها از کجا می يان . ولی خب اون صاف اومد اونجا پيش من و منم تنها بودم. برش داشتم گذاشتمش توی صندوقچم . خب فکر کردم مال منه و بايد پيش خودم نگهش دارم . امان از دست آدمها ... يه مدت نگهش داشتم ، به ياد اونی که قرار بود بياد برای پرکردن تنهاييم ولی فکر کنم قرارش يادش رفته بود . خلاصه نگهش داشتم . هر چند وقت يه بارم در صندوقچه رو باز می کردم نازش می کردم ، بوسش می کردم ، دوباره می ذاشتمش سر جاش . ولی بعد يه مدت فهميدم که نبايد قاصدک رو نگه داشت ، بايد پرش داد بره ، حتی اگر مال خودت باشه . منم کار بدی کرده بودم که قاصدک و تو صندوقچه زندونی کرده بودم -> يه شب رفتم بالا پشتبون که آزادش کنم . ديدم چند تا از پراش کنده شده . نمی دونم کی ! شايد توی همون دفعاتی که می يوردمش بيرون و نازش می کردم و بوسش می کردم . شايدم از همون اول که اومد پيشمو و گرفتمش ، اينجوری شد . شايدم وسايل ديگه ای که توی صندوقچه بودن به اين قاصدک حسودی می کردن و اذيتش کردن . به هر حال کنده شده بود پراش و من نفهميده بودم . تا در صندوقچه رو باز کردم پريد بيرون. من نمی خواستم اذيتش کنم . فقط می خواستم که پيشم بمونه ، چون خوشبختی می ياره . بايد ازش معذرت خواهی می کردم ولی نکردم و اون رفت... از اون به بعد قاصدکا اطراف من می يان ولی پيشم نمی يان . ازم فرار می کنن . می دونن که من دوسشون دارم ، برای همين می يان که من ببينمشون ولی نمی ذارن من بگيرمشون . چون فکر می کنن مثل اون اوليه اذيت می شن . به هر حال هنوزم قاصدک هست يک عالمه . ولی من يکی رو می خوام که بگيرم و بوسش کنم بفرستم بره . ديگه نگه نمی دارمش... خوش بگذره
|
|