می دونين من به جبران خليل جبران يه جورايی ايمان اوردم . خيلی عالی می نويسه اينو از وقتی می گم که کتاب شعرشو خوندم . شعراش ديگه خداست.
اين متن پايين از کتاب "باغ پيامبر و سرگردان" می نويسم . تا بعد از شعراش هم اينجا بنويسم...
صدفی به صدفِ ديگری گفت :"درد عظيمی در درونم دارم. سنگين و گرد است و آزارم می دهد."
صدف ديگر با غرور و نخوت گفت :"آسمان و دريا رو شکر ، که من چه از درون چه از بيرون ، سالمِ سالم ام."
در همان لحظه ، خرچنگی که از کنارشان می گذشت ، گفت و گوی آن دو صدف را شنيد و به آن صدفی که از درون و بيرون سالم بود ، گفت :"بله سالم و سرحالی ، اما حاصلِ درد ِ رفيق ات ، مرواريدی بسيار زِيباست ."