The normal girl
|
رويا |
|
Tuesday, July 13, 2004
فيلم bachler رو ديدم قشنگ بود
بعدش خواستم بيام اينجا بنويسم که انسانها چون ديدن زندگی سخته و بيرحمه برای خودشون قصه و افسانه رو ساختن اونو هی پرورش دادن هرچقدر پيشرفت کردن نحوه بيان افسانه ها هم پيشرفت کرد فيلم و تئاتر و نوارو ويديو و نوارو همه برای اينکه افسانه ها رو برای انسان ملموس تر کنه تا برای چند ساعتی از واقعيت های تلخ زندگی دور باشه ، يعنی که انسان خودش سر خودشو گول می ماله واينکه عشق زائده خيال انسانه چون اون چيزی که ما عشق می گيم فقط چيزيه که تو قصه ها پيداش می شه کرد واينکه به گفته يه دوستی زندگی انقدر cruel هستش که هيچ عشقی در مقابلش مقاومت نمی کنه و و و ... يه دفه يه بارون ناگهانی گرفت ، اول فقط صداشو می شنيدم تند و محکم و زياد بعد رفتم بيرون رو ديدم رو يه صندلی رو به پنجره ، جلو چشمم يه منظره دلپذير از درخت و رود و دشت نبود که بگی حالا بارون خورده و قشنگ تر شده ، يه دشت پر از ساختمون و خيابون بود ولی يه آسمون آبی با چنتا تيکه ابر توش بود با يه بوی خوش بعد از بارون ، به قول معروف هوا دلپذير بود بعد فکر کردم که زندگی می تونه قشنگ بشه وقتی يه بارون بياد
|
|